...

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

عاشق پیشه

خداوکیلی چطوری خوشتون میاد مردمو تو اب نمک نگه دارین و اخرم بگین نع؟

من به یکی گفتم نه، هر موقع استوری عاشقانه میذاره عذاب وجدان میگیرم!

۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۱۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پرتقال

شیرینی پزی

یعنی اگه بخوام یه اولویتی بین کارای مورد علاقم بذارم، قطعا چهارمین به اشپزی و شیرینی پزی تعلق میگیره:)))))

1) ورزش

2) زبان

3) رشته

4) اشپزی و شیرینی پزی 

من قابلیت اینو دارم هر روزمو فقط ورزش کنم، زبان بخونم، غذا درست کنم:))

مامانم میگه خب چه کاریه درس میخونی؟انصرافبده تا شوهرت بدیم!!!

به همه این کاراتم میرسی :/

من هیچ

من نگاه

۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پرتقال

پراکنده نوشت

میترسم از پنجاه سال دیگه که چرا تموم عمر دنبال کار مورد علاقم نرفتم!!! میترسم از روزی که حسرت بخورم!!!

از یه طرف دیگه به حرف میم فک میکنم. میم عاشق ترین ادمی بوده که دیدم. تا حالا ندیدم کسی انقد به رشتش علاقه داشته باشه!!! ولی اخرش به خاطر عدم رضایت شغلی بعد از بیست و چند سال سابقه خودشو خیلی زود تر از موعد بازنشسته کرد. بهم میگفت به خاطر نفهمی مردم از رشتش و اینکه به شغلش احترام نمیذاشتن.

ولی مگه غیر اینه که حداقل تا الان که نزدیک پنجاه سالشه با تمام وجود کیف کرده؟ هوم؟ یعنی من دنبال کار مورد علاقم نرم که تا پنجاه سال دیگه به خاطر رشتم به من احترام بذارن؟

ای خاک بر سر این مملکت کنن که هیچیش سر جاش نیست...

یعنی با تمام وجود به اینایی که از اناتومی حفظ کردن لذت میبرن حسودیم میشه.

چی میشد منم خوشم میومد؟

از وقتی یادمه زیست و زیرشاخه هاش اصلا واسم جذاب نبوده. 

به ترم چهار رسیدیم و هنوز گنگ و سردرگم...۲۱ سالمونم تموم شد و هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست...

امروز استاد باکتری میگفت جرئت و جسارت متفاوت بودن رو برای طی مسیر درست داشته باشین تا به یه جایی برسین...

فک میکردم با گذشت زمان و ورود به رشته و دیدن جذابیتاش علاقم بیشتر بشه ولی نشد متاسفانه

چی بگم دیگه

خودمم خسته شدم انقده پست ناامیدکننده گذاشتم! همش ناله ناله!!! انقد بدم میاد از اینایی که همممممش دارن غر میزنن و گله و شکایت میکنن و هیجاناتشونو روی بقیه خالی میکنن. ولی خودمم دارم همین مدلی میشم. البته اینجا اینطوریم. من حتی به مامانمم غر نمیزنم. بدتر اینکه الان یه عده ی خیلی زیادی از اطرافیان حسرت این وضعیتم میخورن... به درک اصن مهم نیست

داشتم به مرگ فک میکردم.

عاقا اونقداام بد نیستا. راحت میشه ادم... چیه این دنیا تا یه مرحله سختو میگذرونی یه چند وقت استراحت و دوباره یه مرحله سختتر و جدیدتر... همش باید در حال تلاش و تکاپو باشی.

بعد تازه ایناییم که یه بار تا حد زیادی مرگو تجربه کردن و برگشتن که میگن خیلیم خوبه!!! حس رهایی داره و این حرفا

پس چمونه؟ اونروز واسه یه کاری باید میرفتم بیمارستان یکی از استادامو ببینم، بعد یه خانواده ای یکیشونو از دست داده بودن، داااااااد و جیییییییییییغ و واااااااااای و هاااااااااااای و ... اصن بیمارستانو گذاشته بودن رو سرشون. چه خبره عامو؟ این عزیزتون داره پرواز میکنه و رها و راحت شده پس چرا غم و گریه و زاری؟

اصن باید ادم خوشحال بشه واسشون. 

چرا اصن عزاداری میکنن؟ چرا از مرگ ناراحت میشن؟ 

هوووف

کلا دچار بحران شخصیتی شدم

به دوستم اینارو میگم. میگه ازبسکه مزخرف بی احساسی!!! تو باید پسر میشدی:/

خدا وکیلی کجای حرف من منطقی نبود؟ اصن چه ربطی به احساس داشت؟ میگه تو نمیفهمی دیگه!!! درک نمیکنی!!! چی بگم...

شبتون به خیر



داشتم به این فک میکردم چرا 

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۳۴ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال