...

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

فخر فروشی

این آهنگ رو گذاشته، با یه حالت مغرور و متکبر و فخر فروشی توام با تمسخر بهم میگه اینا خواننده های زمان ما هستنا

خواننده های زمان شما فقط بلدن صدا رو بندازن تو دماغ و زار بزنن انگار ننشون مرده

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پرتقال

سوپرایز

ساعت شش عصر بود. در حالیکه رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و داشتم پست های خرس و شکلاتی مردم و عشقاشون رو لایک میکردم، یهو مکالمه ای بدین شکل صورت گرفت:

ـ سلام. حالتون خوبه؟نوبت شیمی داشتین، بیمارستانین یا برگشتین خونه؟

+ سلام. ممنون. نه بیمارستانم

ـ خب به سلامتی. بهترین؟

+ این دفعه یکم ناخوشایند بود. واسه همین بستری شدم:(

ـ چرا پس؟

+ عوارض پس از شیمی...

ـ آهان:( خب الان کسی پیشتون مونده یا تنهایین؟

+ تنهام. خانواده برگشتن خونه استراحت کنن.

ـ جدی؟

+ بله نمیشد بمونن.

ـ خب به نفع من!

+ چرا؟مگه چه سودی از تنها بودن من میبرین؟

ـ بهتون میگم.

+ خب بگین!

یهو افلاین شد و نیم ساعت بعد پیام داد:

ـ خسته نشدین انقد تو بخش موندین؟ یکم برین تو حیاط قدم بزنین... 

+ والا حوصله حیاط ندارم. تازه هوا تاریکم هست. سردم هست. چه کاریه!

ـ اگه من ازتون بخوام؟

+ ای بابا آقای ز، چه فرقی به حال شما داره من توحیاط قدم بزنم یا نزنم؟

ـ لابد مهمه برام که میگم:/

+خیلخب باشه:/ قبل شام میرم یه دوری میزنم. الان سرم تو دستمه.

ـ الان!

+ من:/

ـ لطفا :)

خلاصه پاشدم لباس گرم پوشیدم و با دم و دستگاه سیم و سرم رفتم تو حیاط قدم بزنم. 

نگو این آقای محترم از شهر دانشجوییمون پاشده اومده که ولنتاینو تبریک بگه:) چهارصصصد کیلومتر راه اومده بود. تو حیاط که از دور دیدمش، فکر کردم تاثیر داروهای مسکن و شیمیه، توهم زدم و دلم واسش تنگ شده، یکی دیگه رو شبیه م میبینم. آخه چشمام نزدیک بین هستن، تار میدیدمش. هی داشتم نگاه میکردم و میگفتم چقدر این آقا لباسش شبیه لباسای م هست. تو فکر فرو رفته بودم. اونم هی نزدیک تر میومد و هر چی نزدیک تر میومد، به م شبیه تر میشد. به فاصله یک متریم رسید، بهتم برده بود، باورم نمیشد خودش باشه! تا خودش نگفت سلااااام و صداشو نشنیدم باورم نمیشد. 

ـ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ جن زده شدین؟ من شبیه جنم؟

+ من همچنان متعجب

ـ سلااااام

+ من همچنان زبونم بند اومده

ـ الووو

+ اینجا چیکار میکنین؟

ـ مزاحمم؟ میخواین تا برم؟

+ نه اخه شما صبح دانشگاه بودین پیام دادین. الان اینجایین! خودتونین؟

ـ خب اون صبح بود. الان تقریبا شبه. از دانشگاه تا اینجاام که تقریبا شش ساعت راهه. بعید هست ولی غیرممکن نیست. تازه دوازده ساعت دیگه این موقع باز شهر دانشجوییم. سلامتون کو؟

+ سلام :)))))))))

ـ چه عجججب! کمی آداب اجتماعی به جا اوردین!

+ ببخشید باورم نمیشد خودتون باشین.

ـ ولنتاینتون مبارک :)))))))))

+ ممنون بر شما هم مبارک باشه :))))))

ـ این مال شماست. میدونستم خرس و شکلات و ازینجور چیزا دوست ندارین و خیلی به دردنخور میدونیدشون. ازینا واستون خریدم:)

+ من اون استیکره که چشاش قلبه

ـ خب حالا انقد ذوق نکنین سردیم میشه یه وقت...

+ نهههههه من از خوشحالی زبونم بند اومده نمیدونم چی بگم! شرمندم کردین...

و ...

مکالمه سه چهار ساعت ادامه پیدا کرد:)

امروز از اون روزایی بود که میتونم اسمشو بذارم: یک روز از زندگیم!:)

۲۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۳ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال

ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟

به نام خدا

تو حیاط بیمارستان، با لباسای صورتی گشاد و دمپایی آبی

سرم به دست

ولی اینا اصلا مهم نیست

چون اونی که باید میبود، بود:)

:)))))))))))))))




۲۵ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۵۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال

او❤

امشب دلم پر کشید واسش...

مهربونیش، معرفتش، درک بالاش، نجابتش، همه چیش...

تو این مدتی که گذشت مردونگی و معرفت رو بر من تمام کرد. انقدر که با وجود مخالفت خانوادم، هر آنچه که این چند ماه بر من گذشت رو واسش گفتم و معنای واقعی پایبندی رو ازش یاد گرفتم. اون به پای من موند... با وجودیکه ازش خواستم از من دور بشه و دیگه به من فکر نکنه. خودخواهی بود اگه چیزی غیر اینو میخواستم. ولی گوش نداد و هر ثانیه محبت و علاقش بیشتر و بیشتر به من ثابت شد. فهمیدم چقدر مرده که پای حرفش بمونه

میدونم خیلی داره هندی میشه ولی ادامشو گوش بدین

اواسط آبان ماه بود که بهم گفت میخوام انتقالی بگیرم به دانشگاه *. دانشگاه * با شهری که من توش زندگی میکنم ۱ ساعت فاصله داره. بهش گفتم چرا خب همون دانشگاه خودمون که سطحش خیلی بالاتره! گفتش که اونش دیگه به خودم مربوطه:/. گفتم خب اگه به خودتون مربوطه چرا به من میگین؟ گفت به همون دلیل که شما نمیگین چرا دانشگاه نمیاین. گفتم خب من قصد ندارم تمومش کنم، میخوام انصراف بدم. گفت باشه انصراف بدین، من میخوام بیام اون دانشگاه. خلاصه که چند روز متوالی بحث بود و از من اصرار و از اون انکار‌... گفت تا نگین چرا دانشگاه نمیاین، منم از تصمیمم منصرف نمیشم و اینکه دارم میام مقصرش شمایین و منو بازیچه کردین و چرا نمیگین و خلاصه... حدودا یک ماه پیش بود که بهش گفتم چی شده. باورش واسش سخت بود. ولی وقتی منو تو دانشگاه دید که دارم فرمای انصراف رو پر میکنم بالاخره باور کرد.

بعد از فهمیدن این مسئله، حرفاش و کاراش و رفتاراش برای من تسکینی بود که هیچ مسکنی تا حالا نبود. همدلی و همدردی دور از ترحمش باهام کاری کرد که هیچ پزشکی نتونست انجام بده. انقدر روحیه و انگیزه بهم داد که تصمیممو جدی کردم با تموم وجود بجنگم. بجنگم که حسرت زندگی کردن و بودن باهاش به دلم نمونه. بجنگم که داشته باشمش و از الان انقدر مصمم شدم که نمیخوام بیماریم سد راه بینمون بشه...

بهش قول دادم خوب بشم

بهش قول دادم تموم تلاشمو میکنم

بهش قول دادم تا اخرین لحظه میجنگم

دوستش دارم و میخوام که با هم باشیم. نمیدارم این اتفاق لعنتی جلوشو بگیره...

تامااام😎


۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال

کاهش وزن

هفتم بهمن ماه ۹۶: ۶۵ کیلو

هفتم بهمن ماه ۹۷: ۴۵ کیلو

:/

لازم به ذکره وزن ایده ال من با توجه به قد و سیستم اسکلتی و شاخص توده بدنی و ... ۶۳ کیلو باید باشه...البته بدون وجود معده ازینم کمتر میشه طبیعتا.

به عبارتی در حال حاضر یه تیکه چوب خشکی هستیم که هی داره خشکتر میشه...

۰۷ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۵۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پرتقال

من:)

خوشحالم

علوم پایه ندارم...

۰۶ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۴۲ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال