ساعت ۴ صبح که میشه،سوار یه جارو پرنده میشم و شروع به گشتن بین افکار ذهنم می کنم. همه ی چیزایی که منو ناراحت کردن یادم میاد.انقدر زیر و رو و بالا و پایینشون میکنم که حد نداره.عین کوه یخ اون قسمت مخفی ذهنم کاملا خودشو هویدا میکنه.هموناییکه تو روز عادی اپسیلونی هم ازشون به ذهنم نمیرسه.اما امان از شب ها...

چند ماه قبل یک شب دچار بمباران فکری شدم،به حدی که داشتم دیوونه میشدم و میخواستم خودمو راحت کنم.همه افکار ناراحت کننده با هم بالا اومده بودن و داشتن منو میخوردن.از اونجایی که جرعت سوئیساید رو نداشتم تصمیم به حل این مشکل عدم تسلط بر ذهن گرفتم.در واقع من انقدر از این مسئله عذاب کشیدم تا تونستم راه حل خوبی پیدا کنم.الان میتونم با افتخار بگم که نسبت به پارسال همین موقع حدود ۵۰درصد توانایی بیشتری برای کنترل افکار ذهنم دارم.حتی نصف شبا که ورق برمیگرده و افکار عمیق ترین قسمت ذهنم بالا میان.

خب این اتفاقات خوبی که واسه من افتاد و یاد گرفتم چجوری تا حدی ذهنمو کنترل کنم بسیار واسم دلنشین بود.الان به مرحله ای رسیدم که افکارم رو کنترل میکنم و میتونم به صورت منطقی حلشون کنم.گاهی افکار ناراحت کننده ای وجود دارن که عاملش دیگران هست.اینجور مواقع اصولا پاسخ به اون فکر ناراحت کننده نیازمند گفتن چند کلام حرف یا نشون دادن یک رفتاریه تا ذهنم اروم بگیره.مثال میزنم:اون روزی که خانم میم منو با حرف خودش ازرد،پاسخم این بود که مدت ارتباطم رو باهاش خیلی محدود کردم و خیلی خوب جواب داد.ذهنم به شدت اروم گرفت و احساس کردم رفتار بالغانه ای از خودم نشون دادم.

حالا مشکلی که بوجود اومده اینه که به تازگی نصف شبا یک سری پاسخ های خیلی قوی به ذهنم میرسه که فقط همون نصف شبا برای انجام دادنشون مصمم هستم.صبح که میشه میگم بیخیال نیاز به اینهمه سختگیری نیست و بخشش باید داشته باشم!اما روی بعضیا جواب نمیده و به عبارتی اینا حقشونه همینقدر سخت باهاشون برخورد بشه تا ادم بشن.ولی من این اراده رو ندارم یا بهتر بگم انقدرا پررو نیستم که جوابشونو بدم.مثلا همین خانم میم گلایه کرده بود که من بهش زنگ نزدم دعوتش کنم واسه همین نیومده.در صورتیکه این خانم دقیقا وسط شلوغ ترین روزای زندگیم خودش زنگ زد و گفت دارم میام و اومد و از قضا یک هفته موند و بماند که چقدر من اون یک هفته اذیت شدم.حالا در جواب این گلایه ی مسخرش منم میخوام خونش نرم و بگم دعوتم نکردی که بیام!!!جواب درخور و مناسبیه ولی متاسفانه چون فامیلیم روم نمیشه نرم و وایسم به گلایه کردن...

گرگینه ای که شبا بهش تبدیل میشم رو خیلی دوست دارم.واقعا اگه میتونستم چنین ادمی باشم هیچکس جرعت نمیکرد بهم زور بگه یا بی احترامی کنه یا پاشو از گلیمش درازتر کنه. این گرگینه واقعا منطقی و رک و بی تعارف تصمیم میگیره.حیف که صبحا که بیدار میشم از فرمش درومدم و تبدیل شدم به همون پرتقال نجیبِ بی زبون همیشگی.در حدی که حتی از حق خودش میگذره و گاهیم اجازه میده حرمتشو نگه ندارن ولی بازم حاضر نیست اصطکاکی بوجود بیاد.شایدم عزت نفسش کمه یا اینکه کم روئه یا خودشو کم میبینه یا طوری تربیت شده که کوتاه بیاد حتی اگه ناراحت میشه...

البته مسئله ای که وجود داره اینه که من نمیدونم کدوم شخصیت درستتره!پرتقال یا گرگینه؟اگر میتونستم تشخیص بدم خیلی خوب بود.پرتقال وجودم میگه این گرگینه دیگه زیاده روی میکنه نیاز به اینهمه واکنش نیست،بیخیال بگذر.گرگینه هم میگه خاک بر سرت نکنن که انقدر بی زبونی و میذاری هر جور میخوان برخورد کنن.گاهیم فکر میکنم تعادل رو رعایت کنم بهتره.خلاصه که سعی خودمو میکنم اینبار کمی گرگینه بشم و خونشون نرم.البته گلایه نمیکنم صرفا یه چیزی رو بهونه میکنم.ببینم چه نتیجه ای حاصل میشه