دلم بچگی هامو میخواد. نه اینکه به گذشته برگردما! نه اصلا! من حاضر نیستم حتی یک روز به گذشته برگردم. ولی دلم میخواد حس و حال اون موقع هام برگرده. اون زمونا خیلی ذوق واسه همه چیز داشتم. اینکه میگم بچگی هام اونقدرا هم دور نیست. شاید بشه گفت ۸ یا ۹ سال پیش که ابتدایی یا راهنمایی بودم.

 اره داشتم میگفتم. خیلی ذوق داشتم! هر مناسبتی واسم حس خاصی بوجود می اورد. عید که میشد و بوی بهار که میومد، حس تازگی و نشاط داشتم. تابستون حس خوب تعطیلات و گردش و مسافرت، مثل اون چیزی که تو فیلما نشون میدادن. عاشق زمستون بودم و هستم و همیشه واسش انتظار میکشیدم که از راه برسه و برف بباره و بریم ادم برفی درست کنیم و تو هوای سرد چایی و سیب زمینی روی بخاری پخته بخوریم و شب که میشه بچسبیم به بخاری تا خود صبح... اخ که چقدر صبح از رخت خواب دل کندن سخت بود. 

رمضونم حس خوب خودشو داشت. من جوگیر حتما باید تو رمضون باشگاه میرفتم.  انگار اگه نمی رفتم و تشنم نمیشد فایده نداشت. ولی خداییش بیشترین لذت رو هم میبردم. چون بدنم سبک بود و معدم مزاحمم نبود. پرش و چابکیمم خیلی بیشتر بود. همه تست های امادگی جسمانیمم بهتر میشد. بعدش میومدم بی حال و تشنه میفتادم جلوی تلوزیون تا اذان بشه. برنامه کودک یا نوجوان نگاه میکردم. یه برنامه بود به اسم صیام و تیام که خیلی دوست داشتم و حتما نگاه میکردم. بعدم گاهی ماه عسل میدیدم. پنج دقیقه مونده به غروب افتاب تند تند وضو میگرفتم و نماز ظهر و عصر میخوندم. نیم ساعت بعدشم مغرب و عشا! حتما باید قبل افطار نماز میخوندم چون بعدش قادر به تکون خوردن نبودم دیگه. خلاصه که واستون بگم سخت ترین بخشش واسه سحر بیدار شدن بود. همیشه ی خدا من میخواستم روزه بی سحری بگیرم که پانشم سحری بخورم. همیشه هم مامانم مجبورم میکرد یه چیزی بخورم. شب های احیا رو هم خیلی دوست داشتم. یه حس خوب عرفانی بخم میداد. فقط مشکلش این بود که وسطای دعای جوشن کبیر خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم که میخواستیم به خونه برگردیم.

خلاصه اینکه حس داشتم. ذوق داشتم. هر روز واسم یه اتفاق نو بود. نمیدونم گذر زمان و اتفاقاتش چه کاری باهام کرد که کلا بی تفاوت شدم! مثل یه تیکه چوب خشک که هیچ حسی نداره! یا مثل برن تو سریال گیم اف ترونز! گاهی حس میکنم اگه یه ادم جلوم بمیره هم حس خاصی بهش پیدا نمیکنم. چه برسه به مناسبتای مختلف! یه اتفاق باید خیلی خیلی هیجان انگیز باشه که بتونه منو به وجد بیاره. به قول برادرم همیشه قیافم پوکر فیسه! 

این حالت خنثی و بی تفاوت روحی چندان جالب نیست. چون زندگی آدم هیچ هیجانی نداره. حالا دیگه نه عید میتونه تو دلم شوق بندازه و نه غروب جمعه واسم دلگیره. نه ماه رمضون و عاشورا منقلبم میکنه و نه حتی روز تولدم حس خاصی بهم میده! هر روز یک روزه مثل دیروز و فرداام قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. صبح و ظهر و شب دنبال هم میان و میرن و زمان میگذره. حتی ساعت ها هم مفهومشون رو واسم از دست دادن...

دلم میخواد برگردم به اون وقتایی که با یه صدای جیک جیک گنجیشک تو یه عصر گرم تابستونی هم به وجد میومدم...