نیم ساعت داشتیم سر این بحث میکردیم که کجا بریم. اخرش بعد کلی بالاخره تصمیم گرفتیم بریم رستوران ک. یهو نمیدونم تو تاکسی ۵ ۶ تایی نشسته بودیم چطور شد! گفتیم ک دیگه تکراری شده و یکی گفت بریم ش. حالا ش یه رستوران تو کوچه پس کوچه های شهره که احتمال اینکه اونجا اشنا ببینی یک در هزارمم نیست.

خلاصه راننده مسیرو عوض کرد و رفتیم ش. از پله ها رفتیم بالا همینکه وارد رستوران شدیم فکمان افتاد. یه ترم بوقی با دوست پسر گرامیش داشتن شام میخوردن. بندگان خدا کوفتشون شد. یعنی از اینا بدشانس تر هیچکی نیست. یه جایی رفتن که عمرا اگه کسی بره. بعد نه یکی و نه دو تا و نه سه تا! شییییییش تا اشنا که ما باشیم، صاف نشستیم رو میز اونوری که اشراف کامل بر صحنه نایاب داشته باشیم.😁

مدیونین اگه فک کنین من فهمیدم چی خوردم!😁

حالا خیلی بی فرهنگ بازی در نیووردیم. یکم بی فرهنگ بازی دراوردیم و زیر چشمی نگاشون میکردیم.بعد انقدم قیافه جفتشون مثبته که فکرشم نمیکنی اینا اینجور باشن.

خلاصه میخواستم برم بهش بگم ما که به کسی نمیگیم.جای نگرانی نداره این رازتون‌محفوظه. فقط تو بگو اینو از کجا پیدا کردی؟ یعنی هنوز یک ترم نشده که اومدی چطور به این سرعت یکیو جور کردییییی! به ماام یاد بده 😢 قول میدیم به کسی نگیم😓😓

خلاصه که دارم کم کم پشیمون میشم پیشنهاد بیرون رفتن م رو رد کردم.😕