*هشدار*

خواندن این پست تاثیری جز خراب کردن حال روحی شما ندارد. ترجیحا نخوانید!


کلا روش زندگیم فرق کرده.

دیگه از هدف گذاری طولانی مدت خبری نیست.

دیگه از آینده نگری و برنامه ریزی خبری نیست.

یه جورایی دیگه حتی از استرس و نگرانی واسه آینده هم خبری نیست.

دیگه قرار نیست یه مدتی سختی تحمل کنم یا یه کاری رو انجام بدم تا بعد کلی مدت کیفش رو ببرم. کار ها و اهداف و وظایف و کلا همه چی دم دستی و کوتاه مدت شدن. 

انقد خوبه!یه حس سرخوشانه ای آدم پیدا میکنه.دیدین میگن آب از سرت بگذره یا به سیم اخر بزنی یا اینکه دیگه هیچی مهم نیست.من یه حسی مخلوط از همه ی اینارو دارم.اصن آزادی مطلقه انگار. هیچ محدودیتی وجود نداره. هر کاری دلت خواست میکنی،وقتتو تلف میکنی و هزار مورد دیگه. بدون اینکه هیچ حس بدی بهت دست بده.تازه قیافه حق به جانبم میگیری و میگی "دلم خواست".

ولی با اینکه خوبه لذتی نداره.چون هر کاری خوب یا بدی به پرسش "خب که چی" و پاسخ "هیچی" ختم میشه.یه حس رهایی تلخ.یه ازادی دیرهنگام. به عبارتی اون موقع که ازین کارا لذت میبردم ممنوع بود.الان دیگه به چه دردی میخوره؟ به درد لای جرز دیوارم نمیخوره.باشه یا نباشه تفاوتی نمیکنه. 

احساس کنونیم یه حالت غم طوره. یه حسرت تلخ.مثل ادمی که مسبب هیچ کدوم از بدبختیاش نبوده ولی بدبخته و این مسبب نبودنشم تغییری در اصل ماجرا بوجود نمیاره.چرا میگم "مثل"! دقیقا خودمه.

 حسرتی که میخورم دو حالته. حالت اولش واسه ی تموم تلاشاییه که از بدو تولدم تا الان کردم.اگه میدونستم اینطور میشه هیچ وقت بلندمدت برنامه ریزی نمیکردم.هیچ وقت برای آینده و اینده نگریام تلاش نمیکردم.الان دقیقا مثل کسی هستم که یه خونه ی خیلی خیلی قشنگ رو نصفه نیمه روی آب ساخته.مهم نیس که چقد خونه قشنگ و باکیفیت و خفنه. مهم اینه که رو آبه و به زودی از بین میره! انگار هیچ کار نکرده! تلاش بیهوده.با ادمی که از اول عمرش هیچ کار نکرده و فقط پی عشق و حال بوده فرقی نداره. و این تلخه! هیچی تلخ تر و بدتر از کار بی نتیجه نیست.

حالت دوم حسرتم اینه که کاش اینجوری نشده بود. من تا ۲۰ سال ایندم رو برنامه ریزی کرده بودم.چه کارها و ارزوهای قشنگی که نداشتم. چه خیالاتی که واسه زندگیم با میم نکرده بودم. بعد همه ی اینا دود بشه بره هوا؟ از خدا طلبکارم. تو که میخواستی با من اینطوری کنی چرا این ارزوها رو تو سر من انداختی؟ چرا میم رو سر راهم قرار دادی؟ چرا واقعا؟ انگار کسی رو تا لب چشمه ببری و تشنه برگردونی. تصور کارهایی که میخواستم انجام بدم خیلی شیرینه.ولی اینکه قرار نیست به حقیقت بپیونده چند برابر تلخ تره. و چقد حیف که عشق بین من و میم به سرانجام نمیرسه.واقعا اگه بخوام یه چیز رو به عنوان بزرگترین حسرتم انتخاب کنم همین حسرت زندگی کردن با میمه...

اگه دست خودم بود همین لحظه تمومش میکردم که راحت بشم ازین همه درد و رنج و ناراحتی و غم.نمیدونم چرا گاهی خدا انقد بی رحم میشه...مگه نمیگن مهربانترین مهربانانه؟!اینجوری مهربان ترین مهربانانه؟!از دیدن اینهمه گرفتاری من دلش به رحم نمیاد؟نمیخواد کاری کنه؟ نمیخواد اقلا غم خانوادمو کم کنه؟منو بوجود اورد که عذابم بده؟

بی اختیار به دنیا میایم! بی اختیار سرنوشتمون تعیین میشه! بی اختیار میمیریم! اسمش هست اختیارم داریم!