ساعت شش عصر بود. در حالیکه رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و داشتم پست های خرس و شکلاتی مردم و عشقاشون رو لایک میکردم، یهو مکالمه ای بدین شکل صورت گرفت:

ـ سلام. حالتون خوبه؟نوبت شیمی داشتین، بیمارستانین یا برگشتین خونه؟

+ سلام. ممنون. نه بیمارستانم

ـ خب به سلامتی. بهترین؟

+ این دفعه یکم ناخوشایند بود. واسه همین بستری شدم:(

ـ چرا پس؟

+ عوارض پس از شیمی...

ـ آهان:( خب الان کسی پیشتون مونده یا تنهایین؟

+ تنهام. خانواده برگشتن خونه استراحت کنن.

ـ جدی؟

+ بله نمیشد بمونن.

ـ خب به نفع من!

+ چرا؟مگه چه سودی از تنها بودن من میبرین؟

ـ بهتون میگم.

+ خب بگین!

یهو افلاین شد و نیم ساعت بعد پیام داد:

ـ خسته نشدین انقد تو بخش موندین؟ یکم برین تو حیاط قدم بزنین... 

+ والا حوصله حیاط ندارم. تازه هوا تاریکم هست. سردم هست. چه کاریه!

ـ اگه من ازتون بخوام؟

+ ای بابا آقای ز، چه فرقی به حال شما داره من توحیاط قدم بزنم یا نزنم؟

ـ لابد مهمه برام که میگم:/

+خیلخب باشه:/ قبل شام میرم یه دوری میزنم. الان سرم تو دستمه.

ـ الان!

+ من:/

ـ لطفا :)

خلاصه پاشدم لباس گرم پوشیدم و با دم و دستگاه سیم و سرم رفتم تو حیاط قدم بزنم. 

نگو این آقای محترم از شهر دانشجوییمون پاشده اومده که ولنتاینو تبریک بگه:) چهارصصصد کیلومتر راه اومده بود. تو حیاط که از دور دیدمش، فکر کردم تاثیر داروهای مسکن و شیمیه، توهم زدم و دلم واسش تنگ شده، یکی دیگه رو شبیه م میبینم. آخه چشمام نزدیک بین هستن، تار میدیدمش. هی داشتم نگاه میکردم و میگفتم چقدر این آقا لباسش شبیه لباسای م هست. تو فکر فرو رفته بودم. اونم هی نزدیک تر میومد و هر چی نزدیک تر میومد، به م شبیه تر میشد. به فاصله یک متریم رسید، بهتم برده بود، باورم نمیشد خودش باشه! تا خودش نگفت سلااااام و صداشو نشنیدم باورم نمیشد. 

ـ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ جن زده شدین؟ من شبیه جنم؟

+ من همچنان متعجب

ـ سلااااام

+ من همچنان زبونم بند اومده

ـ الووو

+ اینجا چیکار میکنین؟

ـ مزاحمم؟ میخواین تا برم؟

+ نه اخه شما صبح دانشگاه بودین پیام دادین. الان اینجایین! خودتونین؟

ـ خب اون صبح بود. الان تقریبا شبه. از دانشگاه تا اینجاام که تقریبا شش ساعت راهه. بعید هست ولی غیرممکن نیست. تازه دوازده ساعت دیگه این موقع باز شهر دانشجوییم. سلامتون کو؟

+ سلام :)))))))))

ـ چه عجججب! کمی آداب اجتماعی به جا اوردین!

+ ببخشید باورم نمیشد خودتون باشین.

ـ ولنتاینتون مبارک :)))))))))

+ ممنون بر شما هم مبارک باشه :))))))

ـ این مال شماست. میدونستم خرس و شکلات و ازینجور چیزا دوست ندارین و خیلی به دردنخور میدونیدشون. ازینا واستون خریدم:)

+ من اون استیکره که چشاش قلبه

ـ خب حالا انقد ذوق نکنین سردیم میشه یه وقت...

+ نهههههه من از خوشحالی زبونم بند اومده نمیدونم چی بگم! شرمندم کردین...

و ...

مکالمه سه چهار ساعت ادامه پیدا کرد:)

امروز از اون روزایی بود که میتونم اسمشو بذارم: یک روز از زندگیم!:)