...

ماکارونی

من یک عدد عاشق رشته هستم😍

خیلی دوست دارم😍

به حد مرگ رشته دوست دارم😍😍

رشته خالی دم نکشیده بدون مایع ماکارونی دوست دارم😍

با مایعم دوست دارم😍

هر چقدرم رشته نازک تر خوشمزه تر😍

یعنی بین رشته ها از همه بیشتر عاشق ورمیشلم😍😍

بعضی وقتا ابو میذارم جوش بیاد بعد یکی دو تا حلقه ورمیشل میندازم داخلش.نرم بشه.نمک میزنم میخورمش😍😍خالی خالی😍😍

تازه رشته ها رو هم به هیچ وجه اصلا نباید بشکونی.همونجوری دراز دراز باید بپپزی.مگه برنجه که میشکوننش؟!!اگه غذای کوتاه میخواین خب برنج بخورین چرا ماکارونی رو میشکونین اخه؟

امشبم ساعت ۱ نصف شب دست به کار شدم.تا ۳ که ماکارونی اماده شد.بعدشم خوردم و میدونم خیلی بیشتر حد مجاز خوردم و فردا حالم خیلی بد میشه و عواقب خیلی بدی در انتظارمه...

ولی به اون لحظه که سیفیریچی صدا میده و وارد دهن میشه و انقدر کیف میده،می ارزید😄

 

۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۴:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

تف

تف به این مملکت

تف به این دیوونه خونه ای که به دنیا اومدیم

تف به این شرایطی که باالاجبار واسمون پیش میاد و باید باهاش بسازیم

اسمشم هست اختیار داریم

هیچیش دست خودمون و انتخاب خودمون نیست

ولی باید قبولش کنیم و به زور زندگی کنیم

با خوبیاش و بدیاش بسازیم

کلی خودمونو تطبیق بدیم و کج و راست بشیم تا بتونیم نفس بکشیم

کلی با خودمون و نفس و خواسته و دلخوه و ذهن و روحمون بجنگیم تا ادم خوب جامعه باشیم

خسته شدم‌از بسکه طبق هنجار قدم برداشتم

خستم از این تنگنایی که داخلش هستم و نه راه پس نه راه پیش دارم

خستم دلم یه استراحت طولانی میخواد

یه استراحت بی دغدغه

یه زندگی ساده ولی پر ارامش

خسته شدم از بسکه چیزایی که ازشون متنفرم رو انجام دادم

میخوام دست بکشم از همه ی چیزایی که به زور رعایت کردم

به زور خودمو متقاعد کردم انجامشون بدم

واقعا خستم

همش شنا برخلاف جریان آب

همش جنگیدن برای چیزایی که دوستشون نداری

نه اینکه بخوام دست از تلاش بکشم

نه اصلا

فقط از تلاش بی نتیجه برای دوست داشتن چیزایی که نمیخوام و دوست ندارم و بعضا متنفرم، خ س ت ه شدم...

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال

پس از ماه ها بازگشته

حس اصحاب کهف بهم دست داده

بچه های وب کلی دچار تغییر و تحول شدن!

شایان و پریا (تماما مخصوص) یه پروسه ی طولانی عاشق شدن و پروسه ی طولانی تر شکست عشقی داشتن...

پریا شخصا بهت افتخار میکنم💪خیلی زنی😎دمت گرم💖💖

به توام افتخار میکنم شایان ولی نه به اندازه پریا😁

ایکس و معلوم لیموی عزیز نوبت شماست دیگه😍😍 وقتشه استین بالا بزنید😄😄کام آن👏

 

۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۳۴ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

میم من

من خیلی دوستش دارم

خیلی خیلی خیلی زیاد...

عاشق لبخند زدنش، ذوق کردنش، دعوا کردنش، فکر کردنش، شوخی کردنش، جدی بودنش، رانندگی کردنش، غذا خوردنش، صبحت کردنش، کامل و با جزئیات توضیح دادنش، خوابیدنش و همه چی و همه چیشم

عاشق چشماشم،عاشق مژه هاشم، عاشق موهاشم، عاشق دستاشم

حتی شکمشم قشنگه! 

با این حال اینا هیچ کدوم مهم نیست. چون به هر شکلی در بیاد بازم من همینجوری دوستش دارم. گرچه الانم زیباترین و مردترین مرد منه. ولی روح و وجودشه که بدجوری دلمو برده. خودشه که بی هیچ شرطی دلیل و معنی زنده بودن و زندگی کردن منه و کنارش معنی زندگی کردن رو میفهمم...

به طرز غیر قابل وصفی واسم شیرین و دوست داشتنیه! اصلا نمیتونم بگم چقدر دوستش دارم! همه زندگیمه... به قول جوکر واسش نمیمیرم! واسش زندگی میکنم!

وجودش مثل خورشیده. وقتی هست زندگیم نور داره و جون داره و زندست. خورشیدیه که هیچ وقت غروب نمیکنه.

میم منه دیگه❤مال خودمه❤

 

 

۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۲:۲۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پرتقال

من و او

داریم کم کم یکی میشیم❤این روزا با تموم سختیاش با وجود او❤ راحت میگذرن. بهم میگه تا تو کنارمی خم به ابرو نمیاد. بهش میگم تو رو دارم مثل کوه میمونی واسم! با همه سختیای زندگیم میجنگم شکستشون میدم. واقعا هم همینطوره

دیگه حس نمی کنم یه ادم دیگست. دیگه حس نمی کنم جداست! باهام امیخته شده. جزئی از خودم میدونمش. همیشه وجودشو دارم چون اون خود منه❤

بیشتر از اونی که حس میکردم دوستش دارم. چند وقت پیش فکر میکردم ادم بیشتر از این نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه. الان که داره هر روز بیشتر و بیشتر و بیشتر میشه فهمیدم دنیای عشق خیلی بزرگتر از اونیه که تصورش می کردم. هر ثانیه، حتی همین الانی که دارم این پست رو مینویسم، احساسم بهش بیشتر میشه.

اینو خوب فهمیدم که بیماریم شاید منو نکشه، ولی نبودش واقعا منو میکشه! شده تموم زندگیم! عزیزترین انسان روی زمینه. ارزشمندترینشونه و

من

واقعا

واقعا

دوستش❤

دارم

۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۲:۴۷ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پرتقال

ثبتش می کنم

که یادم بمونه

چه حسی داشتم...❤

"گل سرخم 

چرا

پژمرده حالی؟!

بیا قسمت کنیم

 دردی که داری

بیا قسمت کنیم

بیش به من ده

که تو کوچک دلی

طاقت نداری..."

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

کودکی یادت به خیر

دلم بچگی هامو میخواد. نه اینکه به گذشته برگردما! نه اصلا! من حاضر نیستم حتی یک روز به گذشته برگردم. ولی دلم میخواد حس و حال اون موقع هام برگرده. اون زمونا خیلی ذوق واسه همه چیز داشتم. اینکه میگم بچگی هام اونقدرا هم دور نیست. شاید بشه گفت ۸ یا ۹ سال پیش که ابتدایی یا راهنمایی بودم.

 اره داشتم میگفتم. خیلی ذوق داشتم! هر مناسبتی واسم حس خاصی بوجود می اورد. عید که میشد و بوی بهار که میومد، حس تازگی و نشاط داشتم. تابستون حس خوب تعطیلات و گردش و مسافرت، مثل اون چیزی که تو فیلما نشون میدادن. عاشق زمستون بودم و هستم و همیشه واسش انتظار میکشیدم که از راه برسه و برف بباره و بریم ادم برفی درست کنیم و تو هوای سرد چایی و سیب زمینی روی بخاری پخته بخوریم و شب که میشه بچسبیم به بخاری تا خود صبح... اخ که چقدر صبح از رخت خواب دل کندن سخت بود. 

رمضونم حس خوب خودشو داشت. من جوگیر حتما باید تو رمضون باشگاه میرفتم.  انگار اگه نمی رفتم و تشنم نمیشد فایده نداشت. ولی خداییش بیشترین لذت رو هم میبردم. چون بدنم سبک بود و معدم مزاحمم نبود. پرش و چابکیمم خیلی بیشتر بود. همه تست های امادگی جسمانیمم بهتر میشد. بعدش میومدم بی حال و تشنه میفتادم جلوی تلوزیون تا اذان بشه. برنامه کودک یا نوجوان نگاه میکردم. یه برنامه بود به اسم صیام و تیام که خیلی دوست داشتم و حتما نگاه میکردم. بعدم گاهی ماه عسل میدیدم. پنج دقیقه مونده به غروب افتاب تند تند وضو میگرفتم و نماز ظهر و عصر میخوندم. نیم ساعت بعدشم مغرب و عشا! حتما باید قبل افطار نماز میخوندم چون بعدش قادر به تکون خوردن نبودم دیگه. خلاصه که واستون بگم سخت ترین بخشش واسه سحر بیدار شدن بود. همیشه ی خدا من میخواستم روزه بی سحری بگیرم که پانشم سحری بخورم. همیشه هم مامانم مجبورم میکرد یه چیزی بخورم. شب های احیا رو هم خیلی دوست داشتم. یه حس خوب عرفانی بخم میداد. فقط مشکلش این بود که وسطای دعای جوشن کبیر خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم که میخواستیم به خونه برگردیم.

خلاصه اینکه حس داشتم. ذوق داشتم. هر روز واسم یه اتفاق نو بود. نمیدونم گذر زمان و اتفاقاتش چه کاری باهام کرد که کلا بی تفاوت شدم! مثل یه تیکه چوب خشک که هیچ حسی نداره! یا مثل برن تو سریال گیم اف ترونز! گاهی حس میکنم اگه یه ادم جلوم بمیره هم حس خاصی بهش پیدا نمیکنم. چه برسه به مناسبتای مختلف! یه اتفاق باید خیلی خیلی هیجان انگیز باشه که بتونه منو به وجد بیاره. به قول برادرم همیشه قیافم پوکر فیسه! 

این حالت خنثی و بی تفاوت روحی چندان جالب نیست. چون زندگی آدم هیچ هیجانی نداره. حالا دیگه نه عید میتونه تو دلم شوق بندازه و نه غروب جمعه واسم دلگیره. نه ماه رمضون و عاشورا منقلبم میکنه و نه حتی روز تولدم حس خاصی بهم میده! هر روز یک روزه مثل دیروز و فرداام قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. صبح و ظهر و شب دنبال هم میان و میرن و زمان میگذره. حتی ساعت ها هم مفهومشون رو واسم از دست دادن...

دلم میخواد برگردم به اون وقتایی که با یه صدای جیک جیک گنجیشک تو یه عصر گرم تابستونی هم به وجد میومدم...

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۵۸ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

دلتنگ☹

Miss him😞 

۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

التماس دعا

فردا علوم پایه داره:)

التماس دعا برای او❤

۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال

روز مادر

هیچ وقت فکر نمی کردم همچین مامان دلنازکی داشته باشم:)

امسال بعد از دو سال روز مادر خونه بودم. خلاصه با جناب پدر و برادر تدارکاتی دیدیم.

از فرصت دو ساعته که خونه رو ترک کرد استفاده کردیم. من شیرینی مورد علاقشو درست کردم. برادر رفت گل خرید. پدر در اقدامی انقلابی، کل وسایل پارکینگ رو جمع و جور کرد و تمیزش کرد و خلاصه بار تمیز کردن پارکینگ از روی دوش مادرم برداشته شد.

عین تو فیلما لامپ رو خاموش کردیم.:)

لامپو که روشن کرد سه نفری دست و جیغ و روزت مبارک با صدای خیلی بلند

بنده خدا که اصللللا انتظارشو نداشت، اولش که سه متر پرید هوا و بعدم شوک شده بود هیچی نمی گفت. مات و مبهوت نگاهمون می کرد:)

ماام از این وضعیت خندمون گرفته بود...

ایشونم دعوامون کردن که این چه وضع سوپرایز کردنه! قلبم درد گرفت! ترسیدم!

ولی ما بازم در حال خنده

ایشون ادامه میدادن که منو سوپرایز کردین و سوژه خنده واسه خودتون درست کردین؟! برین اصن نخواستم:)

دیگه دیدیم اوضاع داره وخیم میشه، چایی رو اوردیم و اخماش باز شد. ( مادر بنده از جمله افراد عاشق و شیفته معتاد چایی هستن! بین بچه هاش و چایی با اختلاف چایی رو انتخاب میکنن) شیرینی رو اوردیم دیگه گل از گلش باز شد. (از جمله افراد عاشق شیرینیم هستن. بازم بین شیرینی و بچه هاش، شیرینی رو انتخاب میکنن) پارکینگو که دید دیگه خیللللی ابراز احساسات کرد. فکرشو نمیکرد همچین کاری کرده باشیم. (از جمله افرادی که نظافت رو اولویت اول بدونن هم هستن. بین نظافت و نجات دادن جون بچه هاش نظافت رو انتخاب میکنن.)

خلاصه که تا همین یکی دو ساعت پیش که خونه بود داشت میگفت چقدر شارژ شده و چقدر خوشحالش کردیم و بعد مدت ها کلی حس خوب گرفته.:)

واقعا فکر نمیکردم بشه با همین چنتا کار کوچیک انقدر خوشحالش کرد:)

۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پرتقال